واکسن يک سالگي
نازنين من
ديشب اصلا خوابم نمي برد همش به فکرت بودم آخه تقريبا ده روزه که از تولدت ميگذره اما هنوز واکسن يک سالگيت را نزدم دلم نمي خواهد اصلا ناراحتت کنم نکنه يه وقت دردت بياد نکنه يه وقت تب کني نکنه.... چون احساس مي کنم که خيلي بزرگتر شدي و بيشتر از قبل درک مي کني
خلاصه تا صبح ذهنم درگير اين موضوع بود تا وقتي که اومدم سرکار و منتظر بودم که مامان جون تماس بگيره تا باهم ببريمت مرکز بهداشت واکسن بزنيم ولي انگار قسمت نبود اين دفعه مامان براي واکسن زدن پيشت باشه تقريبا ساعت 11 بود که مامان جون به من زنگ زد يه دفعه دلم ريخت فکر کردم بايد مرخصي بگيرم ولي مامان جون گفت که با بابا احسان بردنت و واکسن زدي اصلا هم گريه نکردي از يه طرف خوشحال شدم که واکسنو زدي و گريه نکردي از طرف ديگه ناراحت شدم که چرا من پيشت نبودم آخه نوبتهاي قبلي خودم هم کنارت بودم ولي در هرصورت عزيزم شجاعتت را تحسين مي کنم که بدون مامان واکسنت را زدي
دوست دارم اي کوچولوي قهرمان