روزهای بارانی
عزیزم سلام
این روزها خیلی شیطون تر از قبل شدی وقتی قاشق سوپ طرف دهانت میارم فوت می کنی و همه سوپ به بیرون می پاشی، سرسری می کنی، وقتی چیزی به دستت می دهم اگر جدید باشه یه دفعه ذوق می کنی و می خندی،
الان چند روز که یادم میره قطره آهنت را بدم آخه مهمان داشتیم بیرون رفتیم و خلاصه سرمون خیلی شلوغ بود.
مامان جون، فردا خیلی زود باید سرکار برم امتحانات پایان ترم شروع شده و مسئول جلسه ساعت اول منم می خواستم شب زود بخوابم ولی نتونستم یعنی خوابم نبرد الان ساعت دقیقا ٢:٣٠ شب و من هنوز بیدارم و برای تو وروجک مطلب می نویسم
مامان جون و باباجون هنوز هم پیش دایی امیرند و تو را پیش مامانی میذارم و میرم سرکار ولی نمی دونم فردا کجا بذارمت آخه خاله مهسا هم اومده ای کاش خودت زبون داشتی و می گفتی دوست داری کجا بری
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی