پانيذپانيذ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

پرنسس کوچولوی من

روزهای بارانی

عزیزم سلام این روزها خیلی شیطون تر از قبل شدی وقتی قاشق سوپ طرف دهانت میارم فوت می کنی و همه سوپ به بیرون می پاشی، سرسری می کنی، وقتی چیزی به دستت می دهم اگر جدید باشه یه دفعه ذوق می کنی و می خندی، الان چند روز که یادم میره قطره آهنت را بدم آخه مهمان داشتیم بیرون رفتیم و خلاصه سرمون خیلی شلوغ بود. مامان جون، فردا خیلی زود باید سرکار برم امتحانات پایان ترم شروع شده و مسئول جلسه ساعت اول منم می خواستم شب زود بخوابم ولی نتونستم یعنی خوابم نبرد الان ساعت دقیقا ٢:٣٠ شب و من هنوز بیدارم و برای تو وروجک مطلب می نویسم  مامان جون و باباجون هنوز هم پیش دایی امیرند و  تو را پیش مامانی میذ...
6 شهريور 1391

عشق مامان و بابا

سلام پرنسس من شاید این اولین باری باشد که برای کسی نامه می نویسم و این نامه برای شخصی که از وجود خودمه ولی نمی دانم چطور از تو عذر خواهی کنم به خاطر اینکه باید زودتر از اینا این کارو انجام می دادم حتی قبل از اینکه تو به دنیا بیای در حال حاضر تو در ماه هشتم تولدت به سر می بری و این قدر شیرین هستی که خدا بدونه. شاید بهترین هدیه ای باشی که در تمام طول عمرم گرفتم این جمله خیلی تکراری بود ولی از وجود نازنین تو چیزی کم نمیکنه. اولین روزهای زندگیت باورم نمیشد که من تو را به دنیا آوردم. همش به این فکر می کردم که آیا من میتونم بزرگت کنم تربیتت کنم خواسته هایت را برآور...
24 تير 1391