پانيذپانيذ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

پرنسس کوچولوی من

عشق مامان

عزیزم امروز مسئول جلسه آزمون ها هستم تو وقت اضافی برایت مطلب می نویسم خیلی خسته شدم برگه های امتحان جابه جا شده بود بگذریم دیروز خیلی شیطونی کردی چندبار مامان مهشید عصبانی کردی ولی آخرش بهم گفتی چکار کنم تا خوشحال بشی دلم از این جملاتت گرفت هیچ وقت ازت نپرسیدم چکار کنم تا خوشحال بشی همیشه من برات برنامه ریزی کردم و نمی دانم لذت بردی یا نه البته خیلی وقت ها بخاطر شرایط اشتغال فرصت برنامه ریزی برای خودم را هم از دست می دادم عزیزدلم دوست دارم
20 خرداد 1395

مهد کودک

سلام عزیزم دختر خوشگلم  می دونی الان تقریبا یک ماه که تو هم مثل مامان و بابا صبح زود از خونه می زنی بیرون برای خودت زندگی مستقل داری مستقل فکر می کنی وخیلی از کارهاتو خودت انجام میدی. آره عزیزم تو به مهد هشت بهشت میری اسم مربی مهد خاله لیلاست. قربونت برم مهدکودک خیلی دوست داری و هر وقت میای خونه از اتفاقات توی مهد تعریف می کنی دوستت نازنین را هم خیلی دوست داری ولی الان دو هفته میشه که همدیگرو ندیدین و تو هر روز سراغش را میگیری. گویا هفته قبل مریض شده بود و مهد نیومده این هفته هم تو مریض بودی و آلرژی داشتی مهد نرفتی. خوراکی که برای مهدت میذارم شیر کاکائو ،کیک تاینی ، سیب و یه لقمه نون و پنیر وگاهی اوقات سیرین عسل نمی دونم این...
28 ارديبهشت 1395

فرشته تنهايي من

سلام عزيزترينم اي جانم  چند شب قبل بابا احسان رفته بود پليس شده بود من و تو تنها بوديم يک بار برق ها رفت ولي دختر شجاع من اصلا نترسيد همش ميگفتي مامان چراغ قوه من کجاست مي خوام باهاش همه جا را روشن کنم آسمان هم مي باريد و صداي رعد در گوشمان مي پيچيد ولي تو خونسرد به دنبال چراغ قوه کوچکت مي گشتي اين يعني اينکه تو بزرگ تر شدی. یه روز بابا جوادی شبکه های تلویزیونی را می گشته یه خانم توی یکی از این شبکه ها رژ زده بوده بابا جوادی میزنه شبکه بعدی یه دفعه به بابا جوادی میگی همون شبکه را می خوام مگه ندیدی آدم حسابی بود آری عزیزم  آدم حسابی از نظر تو در سن چهار سالگی خانمی که رژ زده باشه  دلم برات تنگ شده پانیذ عزیزم دلم می ...
18 آبان 1394

فيدبک

سلام عزيز دلم مامي خوشگلم  مي خوام امروز از يه مسئله جديدي توي زندگي برات حرف بزنم تا حالا اين کلمه را در کتب دانشگاهي شنيده بودم  دروسي مربوط به مدار ....ولي حالا آدمها را هم با اين مضمون مي سنجند فيدبک اگر اين طوريه ما يه فيدبک هم به نام دوستي و محبت داريم که سالهاست از اون استفاده نشده يه فيدبک ديگه هست به نام فيدبک محيط کار منو از اون رد کردند نه با تحقيق و نه با بررسي بلکه با استناد به گفته دانشجويان. عزيز دل من مي خوام يه واقعيت برات روشن کنم اکنون که در سن سه سال و چهار ماهگي به سر مي بري سعي کن افراد را براساس نظر و عقايد ديگران نسنجي هر فردي براساس خصلت و فرهنگ خانوادگيش بشناس و سليقه افراد را هم در نظر بگير.اکنون...
7 ارديبهشت 1394

تولد سه سالگي

مي خوام با عشق به ياد بياورم روز تولدت را روزي که تا بي نهايت ميپرستمش شب قبل از تولدت هنوز يادم هست دوش گرفتم وبه کمک مامان امجد موهامو خشک کردم خيلي خوشحال بودم بابا احسان ازم فيلم مي گرفت توي اتاقت رفتم در کمد لباسهايت را باز کردم و به تک تک لباسهايت نگاه کردم همشون خيلي کوچيک و ناز بودند اون موقع خيلي برات حرف زدم ولي بعد که خواستيم فيلمو ببينيم متوجه شديم اشتباها فيلم با سيستم ديگري ضبط شده و قابل مشاهده نيست. نميتونم بگم نگران نبودم يا نمي ترسيدم چون که همون روز شنبه دوازدهم آذر دقيقا ساعت سه مامان امجد به خونه ما اومد و بعد از مدتي مقدمه چيني متوجه شدم دکتر يادگاري که قرار بود عمل سزارين انجام بده دچار مشکل شده بود و دکتر کمالي ...
18 آذر 1393

تولد تو

امروز به همه چيز فکر ميکنم به داشته ها و نداشته هايم به سه سالي که چون برق سپري شد و من مادر اين نام آشنا ست براي من ولي اين نام به آن اندازه به من نزديک نيست که بتوانم خودم را مادر بنامم وشايد گاهي اوقات که منو صدا ميکني با خودم به اين فکر فرو ميروم که آيا با من بودي  پانيذ عزيزم فردا تولد توست و من يعني مادرت براي مادر بودن کم آوردم حتي فکر ميکنم فرزند ، خواهر يا همسر خوبي نبودم چه برنامه ها وايده هايي که براي تو قبل از تولد در سر داشتم و اکنون سه سال است که به هيچ کدام از آنها تحقق نبخشيدم فقط مي تونم بگم هروقت که نگاهم کردي با معصوميت چشمانت تسخيرم کردي. چند ماه از آخرين باري که به وبلاگت سر زدم گذشته فکر ميکنم مرداد ماه بود ن...
12 آذر 1393

کيک مشکي

سلام پرنسس کوچولوي من شب قبل از عروسي عمه الهام به خونه ماماني رفتيم و کلي رقصيديم موقع خواب شما بين منو بابا احسان خوابيده بودي شير تو شيشه مي خوردي يه دفعه شيشه را از دهانت در آوردي وگفتي بابا اون کيک مشکي چي بود؟ بابا احسان با تعجب گفت کدوم کيک بابا جون!  بعد شما جواب دادي همون که روي اپن بود؟ من و بابا فکر کرديم کدوم کيکو ميگي که مشکي هم بوده من يه دفعه با خنده گفتم حناي عمه الهام ميگه اون موقع بود که هر سه تايي خنديديم و من توي دلم به اين ذهن خلاق کوچولوي تو آفرين گفتم وبابا احسانتم چند بار مثل خودت جمله روي اپن بود تکرار کرد و خنديد ولي از يه طرف هم ناراحت شدم چون فکر مي کنم تو اون موقع که حنا را ديدي حتما گشنه بودي چون ناهار ک...
12 مرداد 1393

پانيذ

کوچولوي نازم ماه رمضان کم کم به اتمام مي رسد و به روز عروسي عمه الهام نزديک ميشويم نمي دانم آيا همه آدمها از مجلس عروسي و جشن و سرور اينقدر لذت مي برند و يا فقط من اين طور هستم ديدن شادي و خوشحالي ديگران اونقدر برايم لذت بخش که همه چي را فراموش مي کنم درست مثل احساس تو، موقعي که از سر کار برمي گردم و تو با دويدن و حرف هاي قلمبه سلمبه شادي خود را از ديدن و اومدن من نشان ميدي وبعد به طرفم مياي ودست هاي کوچکت را روي گونه هاي من ميذاري و با حرص دندانهايت را روي هم فشار ميدي و بوسم ميکني گاهي وقتها هم از روي شيطنت ميگي مهشيد دوست ندارم واي عزيزم خيلي دوست دارم و متشکرم که هر روز اين احساس شادي و خوشي را به من هديه مي دهي   ...
6 مرداد 1393

تجربه مامان مهشيد

نازنين من اين روزها دانشگاه خيلي خلوت چون هنوز تمامي نمرات دانشجويان ثبت نشده و بيشتر وقتمون سر کار تقريبا به بطالت و سرگرمي هاي مختلف ميگذره ولي گاهي خواندن رمان ميتونه تا اندازه اي از اين اتلاف وقت جلوگيري کنه و گاهي هم آموزنده باشه امروز رماني را مي خوندم که نکته آموزنده اي برايم داشت در اون مادري، تند خوئي و کلا ناراحتي خود را به خاطر فرزندانش سرکوب مي کرد دقيقا جملات کتاب به اين صورت است: « يک نگاه تعجب آميز يا خيره از جانب شماها وقتي که کلمه اي تند و نامناسب از دهان من خارج مي شد بيشتر از هر حرف و پاسخي مي توانست من را تنبيه کند و آن عشق و احترام و اطمينان بچه هايم، شيرين ترين پاداش ها براي اين سعي و کوشش هايم بود.» ...
31 تير 1393