پانيذپانيذ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

پرنسس کوچولوی من

تولد سه سالگي

1393/9/18 11:56
نویسنده : مامان
340 بازدید
اشتراک گذاری

مي خوام با عشق به ياد بياورم روز تولدت را روزي که تا بي نهايت ميپرستمش

شب قبل از تولدت هنوز يادم هست دوش گرفتم وبه کمک مامان امجد موهامو خشک کردم خيلي خوشحال بودم بابا احسان ازم فيلم مي گرفت توي اتاقت رفتم در کمد لباسهايت را باز کردم و به تک تک لباسهايت نگاه کردم همشون خيلي کوچيک و ناز بودند اون موقع خيلي برات حرف زدم ولي بعد که خواستيم فيلمو ببينيم متوجه شديم اشتباها فيلم با سيستم ديگري ضبط شده و قابل مشاهده نيست.

نميتونم بگم نگران نبودم يا نمي ترسيدم چون که همون روز شنبه دوازدهم آذر دقيقا ساعت سه مامان امجد به خونه ما اومد و بعد از مدتي مقدمه چيني متوجه شدم دکتر يادگاري که قرار بود عمل سزارين انجام بده دچار مشکل شده بود و دکتر کمالي مي خواست عملو انجام بده همه سعي داشتند استرس منو کم کنند مامان امجد مي گفت آقاي صدرائي با خانم دکتر کمالي حرف زده و نبايد نگران باشم خوشحال بودم که همه به فکر من هستند ولي من به فکر تو بودم.

ساعت هفت به بيمارستان رفتيم فکر مي کنم حدود يک ساعت طول کشيد که براي عمل آماده شدم يادم مياد خيلي سردم بود وقتي دايي عبدي اومد بالاي سرم خيلي آرامش گرفتم دايي فشارم را گرفت وگفت مهشيد فشارت خيلي پايين ونمي تونيم از کمر بي حست کنيم. وقتي به هوش اومدم دايي گوشي مبايلو در گوشم گذاشت صداي دايي امير بود که مي گفت مهشيد خوبي يادم نيست چي گفتم فقط خوب بودنمو رسوندم بعد از اون در اتاق عمل باز شد اونجا بود که مامان امجد و بابا حسان بقيه را ديدم تو تو بغل مامانم بودي توي پتو پيچيده بودنت ولي من نمي تونستم صورت کوچولوتو ببينم ولي آرامش تو نگاه هاي بقيه حس مي کردم و اينکه تو خوبي.

و اکنون سيزدهم آذر سال 1393 صبح زود بعد از گذاشتن شما خونه بابايي بابا احسان منو به دانشگاه رساند وقرار شد سه ساعت مرخصي بگيرم تا بتونيم براي جشن تولدت آماده شويم براي تولدت مرغ و سوپ جو درست کرديم خونه را هم حسابي تميز کرديم ساعت پنج عمه الهام شما را درحالي که خواب بودي به خانه آورد خيلي خسته بودي چون ساعت هشت صبح بيدار شده بودي يه دوش سريع باهم گرفتيم بعد بادکنک هارو باد کرديم .

خلاصه اينقدر تو بالا و پايين مي پريدي شعر ميخوندي و خوشحال بودي و مي گفتي امروز تَالُدمه حرف واو رو تلفظ نمي کردي بابا جوادي که اومد رفتي جلوي در سلام کردي و گفتي امشب تولد منه و خنديدي مي رقصيدي رشته بادکنک ها را دستت گرفته بودي و ميدويدي من وبابا احسان و بابا جوادي هم بهت ذوق مي کرديم بعد با سنجاق هايي که بابا جوادي آورده بود بادکنک ها را نصب کرديم.

کم کم همه ميهمانان اومدند شام خورديم و بعد کيکو آورديم به شمعها يه جوري با ترس نگاه مي کردي خيلي چهره ات ديدني بود شمعها را که فوت کردي دايي امير و خاله مهسا لپاتو خامه اي کردند خيلي باحال بود پويا م فشفشه ها را مي چرخوند ولي اصلا نرقصيدي هر چي قبل از شروع تولدت بالا و پايين پريدي ورقصيدي فکر کنم خسته شده بودي بعد با همه عکس گرفتيم کيکو از وسط قشنگ به دو نيمه بريدي کادوهاتو باز کردي

هديه خاله مهسا يه بوت خز دار بود پويا هر کاري کرد نپوشيدي مثل اينکه از خز هاش مي ترسيدي عزيزم يه تولد کوچيک بود ولي خيلي خوب بود دوست دارم نازنين

اينم يه عکس با پسر خاله هاي شيطونت پايا داره موهاتو ميکشه تو هم گفتي اِ اِ

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)