پانيذپانيذ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

پرنسس کوچولوی من

اصفهان خونه جديد خاله مهسا

جمعه اين هفته به اصفهان خونه خاله مهسا رفتيم عصر پنجشنبه داشتم وسايل رفتن آماده ميکردم که متوجه شدم که باید به دستشویی ببرمت داخل حمام رفتن همان و گريه و جيغ شما براي آب بازي همان نميدونم چند وقته که ديگه به حرف مامان گوش نميدي از يه طرف دوست دارم بازي کني و از طرف ديگه نگرانم که يه وقت کف حمام سر نخوري البته اکثرا دمپايي پات ميکني ولي گاهي اوقات هم پا برهنه ميشي بالاخره من کوتاه اومدم و تسليم خواسته پانيذم شدم.   خلاصه ساک سفر بستيم و راه افتاديم وقتي که به خونه خاله رسيديم تقريبا ساعت 10:30 بود از خواب بيدار شدي و به پويا که از تراس خونه دست تکون ميداد نگاه کردي پويا خودشو سريع به پايين رسوند و مارو راهنمايي کرد وقتي به داخل آپا...
24 آذر 1392

سرچشمه محلات

جمعه اين هفته ساعت پنج و نيم صبح بيدار شديم و به سرچشمه محلات رفتيم البته من و بابا فکر مي کرديم که شما بيدار نميشي ولي همين که ما بلند شديم شما هم مثل آدم بزرگا بلند شدي زودتر از مامان و بابا آماده شدي تازه عروسک مورد علاقه ات را هم دست گرفتي هي پشت سر هم ميگفتي دَ  دَ  دَ وقتي راه افتاديم اومدي تو بغلم شير خوردي و خوابيدي تا اونجا خواب بودي کنار حوض اصلي پارک سرچشمه نشستيم بعد صبحانه خورديم که واقعا بهمون چسبيد بعد با بابا احسان رفتيم دور بزنيم کنار گلها ازت عکس گرفتيم ولي من خيلي ميترسيدم زنبورها نيشت بزنند ازت پرسيدم زنبور چي ميگه شماهم با خنده گفتي ويژ ويژ ويژ وقتي برگشتيم عمه الهام هم اومده بود من برات...
20 آذر 1392

سفره نذري مامان جون

کودک من نازنينم از بهترينهايت مينويسم  برايت بهترينها را مي خواهم  و اميدوارم برايت بهترين باشم اواخر خردادماه 92 هستيم چهارشنبه هفته پيش به خونه مادربزرگ مامان رفتيم تا خونه را براي روز بعد آماده کنيم آخه عصر پنجشنبه مامان امجد سفره داشت. خاله امين و مريم خانم هم اونجا بودند شما اول بار غريبي مي کردي ولي بعد که سفره را براي روز بعد انداختيم از اول تا آخر سفره ميدويدي ميخنديدي گاهي وقتها هم سفره را مي کشيدي و بهم ميزدي وقتي بشقابها را چيديم ديگه تو سفره نرفتي روز پنجشنبه را مرخصي گرفتم تا به مامانم کمک کنم ولي چون مي خواستند روي پلوپز شله زرد درست کنند و براي شما خطرناک بود خونه مونديم. پويا جونم پي...
10 تير 1392

تباب خور من

يکي يدونه عزيز دردونه چراغ خونه از روزي که غذا خوردن شروع کردي ماست خيلي دوست داشتي به صورتي که هروقت مي خوام بهت غذا بدم اول غذا را ميارم بعد از اينکه چند قاشق خوردي ماست ميارم چون اگه ماستو ببيني ديگه محال غذاتو بخوري اينم عکس ماست خوردن شما پريشب براي شام به پارک رفتيم خاله بابا احسان دعوتمون کرده بود وقتي امير محمد پسر خاله بابا را ديدي خوشحال شدي و هي بهش ميگفتي بش بش و اصرا داشتي که بشينه و باهات بازي کنه ولي ماماني نميدوني اون خيلي کوچولوئه و نميتونه بشينه تا سفره را انداختند من برات يه سيخ کباب برداشتم بهت دادم، وقتي يه لقمه  تموم ميکردي مي گفتي تباب تباب! تقريبا يه سيخ خوردي اولين باري بود که اين طوري با اشتها غذا...
29 خرداد 1392

اولين آرايشگاه

ديروز عصر وقتي زير ميز ناهارخوري مامان جون (مامان امجد) رفتي موقع بيرون اومدن سرت با لبه ميز مماس شد و مثل اينکه خودت تعجب کرده باشي دوباره اين کار را تکرار کردي برايت جالب بود که سرت به لبه ميز برخورد کرده آري عزيزم تو ديگر بزرگ شدي حالا ميتوني عروسکت را از وسط ميز مثلثي شکل راحتي ها برداري، ميتوني شير اجاق گاز را کم و زياد کني،ميتوني با کمک دست بزرگترها از پله ها بالا و پايين بري، اکنون وقتي ميگيم موهات چقدر قشنگ شده فوري دست روي موهات ميکشي و ذوق ميکني چقدر لباست خوشگله مي خندي و يکي از شونه هات را به نشانه عشوه و ناز خم ميکني چقدر کفشات نازه به کفشات نکاه ميکني و ميگي کبش حالا ديگه مامان امجد را اَجَد صدا ميزني وقتي ميخواي منو ...
27 خرداد 1392

واکسن 18 ماهگي

سلام دخمرم  روز دوشنبه هفته پيش مرخصي گرفتم تا براي واکسن زدن به مرکز بهداشت برويم با مامان امجد و باباجون برديمت از همون لحظه ورود دستت را به نشانه اعتراض جلوي چشمات گرفتي مي خواستي برگردي انگار فهميده بودي که براي چي به اونجا اومدي ولي بخت با تو يار بود اون روز اصلا واکسن نمي زدند و قرار شد روز شنبه دوباره ببرمت فقط قد و وزنت را چک کردند مي بوسمت دختر 74 سانتي مامان روز چهارشنبه پانزده خرداد ماه بيرون رفتيم عمه بتول و دخترعمو زهره آش رشته خوشمزه اي درست کرده بودند که خيلي به ما چسبيد عمو باقر به همراه زن عمو و سينا هم از تهران اومده بودند خاله مهسا و پويا هم با ما بودند آخه عمو مسعود با يه تيم کوهنوردي به قله دنا رفته بود روز پنچش...
27 خرداد 1392

بدون عنوان

زيبايي نگاهت را دوست دارم  رنگ چشمانت را مي ستايم با لبخند شيرينت جان ميگيرم  و فقط به تو مي انديشم به فردايت و به آنچه که برايت رقم خورده است  عزيزتر از جانم امروز با يک جمله زيبا مشغول کار شدم يکي از اساتيد کتابي درمورد رشد کودک به کتابخانه دانشگاه اهدا نمود که خودش مترجم آن بود و در ابتداي کتاب جملاتي با دست خط خودش به اين مضمون نوشته بود: تولد هر کودک نشان آن است که خداوند هنوز از انسان نااميد نشده است
31 ارديبهشت 1392

تولد عيد شما مبارک

عزيزم به نظر من زيباترين جلوه زندگي شور و حالي که انسانها قبل از شروع سال جديد دارند شايد وقتي به سن مادرت يعني 31 سالگي برسي اين مفهوم را درک کني ولي شايد هم اصلا در آن زمان چيزي به اسم خانه تکاني، ماهي قرمز، عمو نوروز و ديدو بازديد ... وجود نداشته باشد شايد اين آيين زرتشتي به دست فراموشي سپرده شود و يا شايد هم اين مفاهيم پررنگ تر از امروز خودشان را نشان دهند ولي از ديد من هر سال که ميگذرد اين مفاهيم ارزش خود را از دست مي دهد و انسانها از هم دورتر مي شوند علتش را دقيقا نمي دانم ولي اين را ميدانم که هر سال عده اي از آدمها دربين ما نيستند امسال خانه آقاجان خالي از وجود پرمهرش و پر از ياد و خاطرش بود و يک هفته قبل از نوروز هم عمو حسن از بين ...
11 ارديبهشت 1392

تولد مامان مهشيد

سلام عسلي خيلي دلم براي وبلاگ نويسي تنگ شده بود تقريبا دو ماهه که به خاطر آزمونها و انتخاب واحد دانشجويان نتونستم به وبلاگت سر بزنم هنوزم خيلي مشغوليت دارم ولي چون ديشب منو شگفت زده کردي نتونستم ديگه تحمل کنم همين که ديدم خاله الهه سايت ني ني وبلاگ باز کرده و با سيستم من کار داره سريع وارد وبلاگت شدم تا برات از شيرين کاري ديشبت بنويسم  آخه ديشب تولد مامان بود اينم عکس کيک تولد با تزئين بابا احسان وقتي داشتيم عکس مي گرفتيم تا عمه الهام گفت يک، دو، ... شما يه دفعه گفتي سه (دِِه ه ه ) واي براي من خيلي جالب بود تا تونستم بوست کردم و تو بغلم فشارت دادم بعد هم وقتي مي خواستي به عنوان هديه يه بوس کوچولو به مامان بدي بوس ندادي و براي...
11 ارديبهشت 1392