پانيذپانيذ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

پرنسس کوچولوی من

دوره دودوشده ها

سلام دخترم به نيک انديشي تو مي بالم حال که در اين دوران شخصيت تو شکل ميگيرد مي فهمم و مي دانم که شخصيت هر انساني بستگي به اتفاقات و حوادث دوران کودکيش و حتي اطرافيانش دارد اينکه محيط اطراف چگونه بر رشد و وجود تو تاثير مي گذارد از دست اين بنده خاکي خارج است و مي توانم بگويم من در اين مورد بي تقصيرم فکر مي کردم دوره دودو شده هاي تو به آخر رسيده ولي انگار تقدير از صبر و شکيبايي عزيز دل من لذت مي برد و اين بار دست تقدير مچ دست بابا احسان را نشانه گرفت. غروب روز سه شنبه 9 ارديبهشت ماه ناز نازي مامان ازمن لواشک خواست منم بلافاصله با بابا احسان تماس گرفتم تا برات لواشک بخره که ديدم مبايل بابا را عمه الهام...
29 ارديبهشت 1393

همه چي دودو شده

بهارم دخترم از خواب برخيز ميخوام از چند ماه گذشته برايت بگم از روزهاي به نسبت بدي که به من و تو گذشت شايد از نظر بقيه اين موضوع چندان هم به چشم نياد ولي براي من و تو عزيزم خيلي ناراحت کننده بود نميدونم چي بگم ولي به اصرار بقيه و براي اينکه غذا خور بشي اون عشق مادري را که از بدو تولدت با تو همراه بود ازت گرفتم اون لذت وصف ناپذيري که از بدو تولد با فرزند و مادر همراه مي شود طوري که حتي با بزرگتر شدن فرزند از بين نخواهد رفت روز بيست و دوم بهمن چون تعطيل بودم و سر کار نمي رفتم تصميم گرفتم که از شير بگيرمت ساعت ده که بيدار شدي شير ميخواستي ولي من بهت گفتم ممه دودو شده يعني زخم شده تو هم قبول کردي و شير محلي خوردي ولي دوباره موقع خواب عصر از...
9 ارديبهشت 1393

ده تا یا بیست تا

سلام مامان جون دیروز وقتی ساعت ٤ از سرکار به خونه برگشتم دیدم شما پیش باباجون روی تخت خوابیدی آخه عزیزم دیگه عادت کردی از وقتی ساعت شیر تمام شده همون سر ساعت قبلی یعنی سر ساعت سه می خوابی البته مامان امجد میگه تقریبا یک ساعت طول می کشه که کاملا خوابت ببره خلاصه کنارت روی تخت خوابیدم نگاهم به دستهای باباجون افتاد تابه حال این قدر عمیق به دستهاش نگاه نکرده بودم دستهایی که به خاطر گذر زمان چروکیده شده و اصلا این موضوع یعنی پیر شدن اطرافیانم مخصوصا باباجون و مامان جون را دوست ندارم ای کاش می شد که ظاهر آدمها تا آخر عمر همانطور شاداب و سرزنده می ماند و پیری فقط با سپیدی مو خودش را نشان می داد. بگذریم دلم برات تنگ شده آخه امرو...
9 ارديبهشت 1393

کدبانوی کوچولو

مهروي من سلام خيلي وقت که نتونستم به وبلاگت سر بزنم چون آخر شهريور هميشه سر ماماني شلوغ و ثبت نام دانشگاه کلا دو ماه طول ميکشه کلي اتفاق توي اين دو ماه افتاده و از همه مهمتر شما دختر گلم بزرگتر شدي و شيرين کاريهاتم هم مثل خودت بزرگانه تر شده می خوام از اشتباهات لغویت بگم که خیلی باحال و بامزه است حالا دیگه وقتی میگم اسمت چیه میگی پانیس نینی مال کیه پانیس کفش کیه پانیس ... تقریبا اوایل شهریور اسمت را بر زبان آوردی قو غاله                    قورباغه ددیش               &n...
24 آذر 1392

اصفهان خونه جديد خاله مهسا

جمعه اين هفته به اصفهان خونه خاله مهسا رفتيم عصر پنجشنبه داشتم وسايل رفتن آماده ميکردم که متوجه شدم که باید به دستشویی ببرمت داخل حمام رفتن همان و گريه و جيغ شما براي آب بازي همان نميدونم چند وقته که ديگه به حرف مامان گوش نميدي از يه طرف دوست دارم بازي کني و از طرف ديگه نگرانم که يه وقت کف حمام سر نخوري البته اکثرا دمپايي پات ميکني ولي گاهي اوقات هم پا برهنه ميشي بالاخره من کوتاه اومدم و تسليم خواسته پانيذم شدم.   خلاصه ساک سفر بستيم و راه افتاديم وقتي که به خونه خاله رسيديم تقريبا ساعت 10:30 بود از خواب بيدار شدي و به پويا که از تراس خونه دست تکون ميداد نگاه کردي پويا خودشو سريع به پايين رسوند و مارو راهنمايي کرد وقتي به داخل آپا...
24 آذر 1392

سرچشمه محلات

جمعه اين هفته ساعت پنج و نيم صبح بيدار شديم و به سرچشمه محلات رفتيم البته من و بابا فکر مي کرديم که شما بيدار نميشي ولي همين که ما بلند شديم شما هم مثل آدم بزرگا بلند شدي زودتر از مامان و بابا آماده شدي تازه عروسک مورد علاقه ات را هم دست گرفتي هي پشت سر هم ميگفتي دَ  دَ  دَ وقتي راه افتاديم اومدي تو بغلم شير خوردي و خوابيدي تا اونجا خواب بودي کنار حوض اصلي پارک سرچشمه نشستيم بعد صبحانه خورديم که واقعا بهمون چسبيد بعد با بابا احسان رفتيم دور بزنيم کنار گلها ازت عکس گرفتيم ولي من خيلي ميترسيدم زنبورها نيشت بزنند ازت پرسيدم زنبور چي ميگه شماهم با خنده گفتي ويژ ويژ ويژ وقتي برگشتيم عمه الهام هم اومده بود من برات...
20 آذر 1392

سفره نذري مامان جون

کودک من نازنينم از بهترينهايت مينويسم  برايت بهترينها را مي خواهم  و اميدوارم برايت بهترين باشم اواخر خردادماه 92 هستيم چهارشنبه هفته پيش به خونه مادربزرگ مامان رفتيم تا خونه را براي روز بعد آماده کنيم آخه عصر پنجشنبه مامان امجد سفره داشت. خاله امين و مريم خانم هم اونجا بودند شما اول بار غريبي مي کردي ولي بعد که سفره را براي روز بعد انداختيم از اول تا آخر سفره ميدويدي ميخنديدي گاهي وقتها هم سفره را مي کشيدي و بهم ميزدي وقتي بشقابها را چيديم ديگه تو سفره نرفتي روز پنجشنبه را مرخصي گرفتم تا به مامانم کمک کنم ولي چون مي خواستند روي پلوپز شله زرد درست کنند و براي شما خطرناک بود خونه مونديم. پويا جونم پي...
10 تير 1392