پانيذپانيذ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

پرنسس کوچولوی من

تباب خور من

يکي يدونه عزيز دردونه چراغ خونه از روزي که غذا خوردن شروع کردي ماست خيلي دوست داشتي به صورتي که هروقت مي خوام بهت غذا بدم اول غذا را ميارم بعد از اينکه چند قاشق خوردي ماست ميارم چون اگه ماستو ببيني ديگه محال غذاتو بخوري اينم عکس ماست خوردن شما پريشب براي شام به پارک رفتيم خاله بابا احسان دعوتمون کرده بود وقتي امير محمد پسر خاله بابا را ديدي خوشحال شدي و هي بهش ميگفتي بش بش و اصرا داشتي که بشينه و باهات بازي کنه ولي ماماني نميدوني اون خيلي کوچولوئه و نميتونه بشينه تا سفره را انداختند من برات يه سيخ کباب برداشتم بهت دادم، وقتي يه لقمه  تموم ميکردي مي گفتي تباب تباب! تقريبا يه سيخ خوردي اولين باري بود که اين طوري با اشتها غذا...
29 خرداد 1392

اولين آرايشگاه

ديروز عصر وقتي زير ميز ناهارخوري مامان جون (مامان امجد) رفتي موقع بيرون اومدن سرت با لبه ميز مماس شد و مثل اينکه خودت تعجب کرده باشي دوباره اين کار را تکرار کردي برايت جالب بود که سرت به لبه ميز برخورد کرده آري عزيزم تو ديگر بزرگ شدي حالا ميتوني عروسکت را از وسط ميز مثلثي شکل راحتي ها برداري، ميتوني شير اجاق گاز را کم و زياد کني،ميتوني با کمک دست بزرگترها از پله ها بالا و پايين بري، اکنون وقتي ميگيم موهات چقدر قشنگ شده فوري دست روي موهات ميکشي و ذوق ميکني چقدر لباست خوشگله مي خندي و يکي از شونه هات را به نشانه عشوه و ناز خم ميکني چقدر کفشات نازه به کفشات نکاه ميکني و ميگي کبش حالا ديگه مامان امجد را اَجَد صدا ميزني وقتي ميخواي منو ...
27 خرداد 1392

واکسن 18 ماهگي

سلام دخمرم  روز دوشنبه هفته پيش مرخصي گرفتم تا براي واکسن زدن به مرکز بهداشت برويم با مامان امجد و باباجون برديمت از همون لحظه ورود دستت را به نشانه اعتراض جلوي چشمات گرفتي مي خواستي برگردي انگار فهميده بودي که براي چي به اونجا اومدي ولي بخت با تو يار بود اون روز اصلا واکسن نمي زدند و قرار شد روز شنبه دوباره ببرمت فقط قد و وزنت را چک کردند مي بوسمت دختر 74 سانتي مامان روز چهارشنبه پانزده خرداد ماه بيرون رفتيم عمه بتول و دخترعمو زهره آش رشته خوشمزه اي درست کرده بودند که خيلي به ما چسبيد عمو باقر به همراه زن عمو و سينا هم از تهران اومده بودند خاله مهسا و پويا هم با ما بودند آخه عمو مسعود با يه تيم کوهنوردي به قله دنا رفته بود روز پنچش...
27 خرداد 1392

بدون عنوان

زيبايي نگاهت را دوست دارم  رنگ چشمانت را مي ستايم با لبخند شيرينت جان ميگيرم  و فقط به تو مي انديشم به فردايت و به آنچه که برايت رقم خورده است  عزيزتر از جانم امروز با يک جمله زيبا مشغول کار شدم يکي از اساتيد کتابي درمورد رشد کودک به کتابخانه دانشگاه اهدا نمود که خودش مترجم آن بود و در ابتداي کتاب جملاتي با دست خط خودش به اين مضمون نوشته بود: تولد هر کودک نشان آن است که خداوند هنوز از انسان نااميد نشده است
31 ارديبهشت 1392

تولد عيد شما مبارک

عزيزم به نظر من زيباترين جلوه زندگي شور و حالي که انسانها قبل از شروع سال جديد دارند شايد وقتي به سن مادرت يعني 31 سالگي برسي اين مفهوم را درک کني ولي شايد هم اصلا در آن زمان چيزي به اسم خانه تکاني، ماهي قرمز، عمو نوروز و ديدو بازديد ... وجود نداشته باشد شايد اين آيين زرتشتي به دست فراموشي سپرده شود و يا شايد هم اين مفاهيم پررنگ تر از امروز خودشان را نشان دهند ولي از ديد من هر سال که ميگذرد اين مفاهيم ارزش خود را از دست مي دهد و انسانها از هم دورتر مي شوند علتش را دقيقا نمي دانم ولي اين را ميدانم که هر سال عده اي از آدمها دربين ما نيستند امسال خانه آقاجان خالي از وجود پرمهرش و پر از ياد و خاطرش بود و يک هفته قبل از نوروز هم عمو حسن از بين ...
11 ارديبهشت 1392

تولد مامان مهشيد

سلام عسلي خيلي دلم براي وبلاگ نويسي تنگ شده بود تقريبا دو ماهه که به خاطر آزمونها و انتخاب واحد دانشجويان نتونستم به وبلاگت سر بزنم هنوزم خيلي مشغوليت دارم ولي چون ديشب منو شگفت زده کردي نتونستم ديگه تحمل کنم همين که ديدم خاله الهه سايت ني ني وبلاگ باز کرده و با سيستم من کار داره سريع وارد وبلاگت شدم تا برات از شيرين کاري ديشبت بنويسم  آخه ديشب تولد مامان بود اينم عکس کيک تولد با تزئين بابا احسان وقتي داشتيم عکس مي گرفتيم تا عمه الهام گفت يک، دو، ... شما يه دفعه گفتي سه (دِِه ه ه ) واي براي من خيلي جالب بود تا تونستم بوست کردم و تو بغلم فشارت دادم بعد هم وقتي مي خواستي به عنوان هديه يه بوس کوچولو به مامان بدي بوس ندادي و براي...
11 ارديبهشت 1392

شب يلدا (پايان اين دنيا)

دختر نازنينم  نمي دانم زماني که تو به سني مي رسي که معني و مفهوم بلندترين شب سال را درک مي کني آيا چيزي از سنن و آيين قديمي اين شب و جمع شدن دوستان و آشنايان در کنارهم باقي مي ماند؟ امسال شب يلدا هيجان و شور خاصي براي من داشت از طرفي اولين شب يلداي عمه الهام و عمو هادي بود و از طرفي ديگر برحسب پيشگويي کيمياگران آخرين شب دنيا محسوب مي شد خلاصه شب يلدا ساعت 7 رفتيم خونه مامان مريم، تقريبا ساعت 9 بود که عمو هادي به همراه خانواده با ميوه، شيريني و آجيل تزيين شده اومدند اين يه رسم خاص که خانواده داماد در اولين شب يلداي مشترک با دست پر به خونه عروس مي آيند البته بعضي از شهرها اين رسم را دارند   نمي دانم چرا اون شب ت...
6 دی 1391