باران و بازهم باران
امروز خیلی خستمه نازنینم
بعد از یک هفته مرخصی دوباره به سرکار برگشتم این چند روز خیلی بهمون سخت گذشت دوست ندارم هیچ وقت همچین روزهایی نه برای تو، نه برای خودم ونه برای بابا احسان تکرار بشه
روز سه شنبه هفته پیش برای بار چهارم به تهران بردمت تا حال و هوایی عوض کنیم خیلی وقت بود که دایی امیر ندیده بودیم دلمون براش تنگ شده بود. باران سختی می بارید و تقریبا میشه گفت از اول تهران تا خونه دایی ٥ ساعت طول کشید اونم فقط به خاطر ترافیک و آب گرفتگی خیابانها بود
توی راه خیلی اذیت شدی همش توی ماشین غر می زدی و دوست داشتی راه بری خلاصه با مامان جون هر کاری که از دستمون بر می اومد انجام دادیم تا رسیدن به خونه سرگرم بشی
شب اول به عروسی رفتیم که باز هم توی ترافیک موندیم شب پنجشنبه خونه عموي مامان جون بوديم جمعه هم ناهار فرحزاد بوديم
روز شنبه که مي خواستيم برگرديم دايي امير مريض شد وقتي شب به خونه رسيديم ديديم بله شما هم تب کردي