پانيذپانيذ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

پرنسس کوچولوی من

اصفهان خونه جديد خاله مهسا

1392/9/24 9:18
نویسنده : مامان
522 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه اين هفته به اصفهان خونه خاله مهسا رفتيم عصر پنجشنبه داشتم وسايل رفتن آماده ميکردم که متوجه شدم که باید به دستشویی ببرمت داخل حمام رفتن همان و گريه و جيغ شما براي آب بازي همان niniweblog.comنميدونم چند وقته که ديگه به حرف مامان گوش نميدي از يه طرف دوست دارم بازي کني و از طرف ديگه نگرانم که يه وقت کف حمام سر نخوري البته اکثرا دمپايي پات ميکني ولي گاهي اوقات هم پا برهنه ميشي بالاخره من کوتاه اومدم و تسليم خواسته پانيذم شدم.

 

خلاصه ساک سفر بستيم و راه افتاديم وقتي که به خونه خاله رسيديم تقريبا ساعت 10:30 بود از خواب بيدار شدي و به پويا که از تراس خونه دست تکون ميداد نگاه کردي پويا خودشو سريع به پايين رسوند و مارو راهنمايي کرد وقتي به داخل آپارتمان رفتيم تازه فهميديم عمو مسعود از داخل تراس دست تکان مي داد و به خاطر بعد مسافت به نظر مي رسيد پويا داخل تراس ايستاده است.Hello

خونه خاله اينا خيلي خوشگل بود پويا از ذوق اومدن ما نورپردازي سقف پذيرايي را روشن کرده بود و مدام تغييرش مي داد چقدر قشنگ نازنينم اين شوق کودکانه ياد خودم ميفتم که وقتي مهمون می خواست برامون بیاد با دايي اميرت دوتايي به نظر خودمون کلي به مامان و بابا کمک مي کرديم و کلا توي اين موقعيت حتي از جارو کردن خونه هم لذت مي برديم و تغيير دکوراسيون خونه را دوست داشتيم و اکثرا قطعه هاي گمشده لگو را اين جور وقتها پيدا مي کرديم ولی در واقع بیشتر باعث می شدیم خونه نامرتب تر بشه و کار مامانی و بابایی بیشتر بشه بگذريم اتاق پويا خيلي باحال بود روتختي جديديش طرح BEN10 خريده بود پنجره اتاقش رو به کوه صفه باز مي شد از طرف پذيرايي هم کل شهر اصفهان زير پامون بود و ميتونستيم از همون جا امامزاده ببينيم.

عروسک هاي پويا

صبح جمعه بيدار شدم و براي آزمون شهرداري با بابا احسان بيرون رفتيم شما را هم پيش خاله مهسا گذاشتم قبلا هم پيش خاله و پويا مونده بودي و از اين بابت نگرانت نبودم بعد از آزمون با پويا و بابا اومديد دنبالم البته تا نصفه راه با مرجان و شوهرش اومده بودم اون روز بعد از ظهر با هم به city center رفتيم و کلي خريد کرديم براي تو از همه جالبتر هل دادن چرخ دستي بود گاهي وقتها هم داخل چرخ دستي خريد ميگذاشتيمت. من و بابايي مي خواستيم براي شما يه عروسک принцессаبخريم ولي هيچ کدوم از عروسکها را دوست نداشتي شايد هم از گشتن زياد خسته شده بودي و نميتونستي انتخاب کني. 

پويا هم سطل، بيلچه و شنکش خريد تا وقتي به مسافرت کنار دريا ميره قلعه شني درست کنه.

بعد از خريد به داخل اصفهان رفتيم و پيتزا خورديم طبق عادت هميشه شما باز هم هيچي جز آب نخوردي با وجود اينکه به بابا احسان گفتم براي خودمون پيتزا يوناني بگيره تا فقط گوشت چرخ کرده داشته باشه و براي عزيز دلم ضرر نداشته باشه. وقتي از رستوران بيرون اومديم با يه دختر کوچولوي خيلي خوشگل که چند ماه کوچکتر از شما بود آشنا شدي و کلي جلوي رستوران با هم بازي کرديد.وقتي به خونه رسيديم با عروسک کوکي که پويا برات خريده بود بازي کردي و در آخر روز شنبه صبح زود به خونه برگشتيم و اين برگشتنها چقدر غمناک است ولي جالب اينکه اين برگشتن غم انگيز دوام نداشت چون هفته بعد هم به خاطر کار بابا احسان دوباره به اصفهان رفتيم

عصر چهارشنبه وقتي از سرکار به خونه برگشتم سريع همه کارها را براي رفتن انجام دادم چون فردا بلافاصله بعد از سرکار راه مي افتاديم و بايد شب زودتر ميخوابيديم بعد از شام و شستن ظرفها برق ها را مثل هميشه خاموش کرديم تا بخوابيم ولي انگار دختر گلم خيال خوابيدن نداشت و هوس کرده بود شب زنده داري کنه بابا احسان خوابيد چون فردا بايد کلي رانندگي مي کرد تا ساعت سه نيمه شب با ناناز مامان بازي کردم کلي توپ بازي، عروسک بازي، خونه سازي و ... تا جايي که دوربينو برداشتم و از شما شيطون کوچولو عکس گرفتم

پانيذ ساعت يک نيمه شب 

 خونه خاله مهسا کاملتر شده بود آخه دفعه قبل دستگاه تهویه مرکزی هنوز راه اندازی نشده بود و خونه خیلی گرم بود.

این بار بیشتر از دفعه قبل خوش گذشت چون هم مامان مهشید آزمون نداشت هم بیشتر به جاهایی مثل پارک و شهربازی رفتیم

اين بار موقع برگشت خيلي غمگين نبوديم ولي از روز بعد هيچ خبر نداشتيم صبح يکشنبه با نق نق شما از خواب بيدار شدم کمي شير خوردي و دوباره خوابيدي اين کار را چند بار انجام دادي تا اينکه يه دفعه بلند شدي و هرچي خورده بودي...

واي واي واي اون چند روز که مريض شدي را هيچ وقت فراموش نمي کنم مثل اين بود که تمام آب بدنت کشيدند روز يکشنبه را مرخصي گرفتم بعد با دايي رضا تماس گرفتم دايي هم گفت هيچي بهت ندهم حتي شير خودمو

مي خواستم به بابا احسانت زنگ بزنم که حتما بعد از ظهر ببريمت دکتر که ديديم بابا احسانم هم برگشت خونه و مثل شما مريض شده خلاصه مامان مريم و عمه الهام اومدند خونه ما تا از پدر و بچه پرستاري کنند دکتر هم گفت هر ده دقيقه دوغ خنک بهش بديد بخوره اين فاصله هاي ده دقيقه عمه الهام با تو بازي ميکرد تا بگذره گذشت ولي خيلي سخت گذشت نمي دانم از بستني بود از شاهدونه بود...هر چي بود التماس تو براي شير خوردن، ممه ممه کردنت خيلي سخت بود.

کارهاي جديد پانيذ

بلوزت را بالا ميزني و به دلت اشاره مي کني و ميگويي دل 

وقت شير خوردن قائم موشک بازي مي کني مي گي ممه نيست 

تمام اعضاي صورتت را مي شناسي

وقتي قطره آهنت را قبل از خواب بهت مي دهيم مي خوري و هنوز آب پايين نداده صدات مثل بابا کلفت ميکني و ميگي لالا

ياسمينم مي بوسمت  

                                                    گالری تصاویر سوسا وب تولز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)