پانيذپانيذ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

پرنسس کوچولوی من

باي باي

پرنسس من ديشب برديمت حمام، خيلي حمام کردن دوست داري يه اردک کوچولو هم داري که وقتي ميذاريش روي آب نميدونم چرا کج ميشه ولي تو اصلا بهش اهميت نميدي بيشتر دوست داري با اسفنجي که ماماني برات خريده بازي کني بعد هم موهايت را خيلي خوب خشک کرديم چون تازه سرماخوردگيت خوب شده و ديگه اصلا دوست ندارم بهت داروهاي بدمزه بدم   جديدا هر کسي خداحافظي مي کنه ومي خواد بره قبل از همه باهاش باي باي مي کني واگر خسته باشي با دودستت اين کارو انجام ميدي    ...
21 آذر 1391

نازنين من

عزيزدلم اين روزها خيلي بانمک شدي وقتي کسي چيزي ميگه يا کاري انجام ميده فوري تکرارش مي کني مثلا پريشب بابا احسانت درمورد موضوعي با مامان مهشيد صحبت مي کرد و براي خنده گفت خخخخخ  همون لحظه تو هم تکرار کردي و تا آخر شب هروقت بابا احسانت صدات مي کرد و يا نگاهت مي کرد اي کارو تکرار کردي هر کسي عطسه يا سرفه مي کنه تو فوري مثل اون عطسه يا سرفه مي کني وقتي عروسکت را ناز مي کني اول با دست آرام آرام نازش مي کني و ميگي نــــــــــاااااااازي نــــــــــــاااازي و بعد حرکت دستت را تند ميکني و ميگي نازي نازي نازي  قربونت برم دوستت دارم اي نازنين من بووووووووووووووووووس  ...
21 آذر 1391

باران و بازهم باران

امروز خیلی خستمه نازنینم بعد از یک هفته مرخصی دوباره به سرکار برگشتم این چند روز خیلی بهمون سخت گذشت دوست ندارم هیچ وقت همچین روزهایی نه برای تو، نه برای خودم ونه برای بابا احسان تکرار بشه  روز سه شنبه هفته پیش برای بار چهارم به تهران بردمت تا حال و هوایی عوض کنیم خیلی وقت بود که دایی امیر ندیده بودیم دلمون براش تنگ شده بود.  باران سختی می بارید و تقریبا میشه گفت از اول تهران تا خونه دایی ٥ ساعت طول کشید اونم فقط به خاطر ترافیک و آب گرفتگی خیابانها بود توی راه خیلی اذیت شدی همش توی ماشین غر می زدی و دوست داشتی راه بری خلاصه با مامان جون هر کاری که از دستمون بر می اومد انجام دادیم تا رسیدن به خونه سرگرم بشی   ...
20 آذر 1391

بدون عنوان

  امروز خيلي دلم برات تنگ شده گلم وقتي صبح مي خواستم بذارمت پيش مامان جون خواب بودي نميدونم هروقت خوابي از تو جدا ميشم احساس مي کنم خيلي وقت نديدمت مخصوصا امروز اصلا دوست نداشتي از من جدا بشي   همش شير مي خوردي من و بابا احسانت هم لباس پوشيده منتظر بوديم کي شيرخوردنت تمام ميشه تابريم سر کار آخر بار هم خواب بودي که ازت جدا شدم عسلم عزيزم اين چند روز سخت سرما خوردي به خاطر دارويي که مي خوري برنامه خوابت بهم خورده و شبها تا ساعت 1 بيداري و خوابت نمي بره دوست داري بازي کني ولي جالب اينکه وقتي مي خواهيم با سرم  بينيت را شستشو بديم مثل آدم بزرگا ميشيني و سرت را بالا نگه ميداري واز اين کار لذت ميبري قربونت برم راس...
16 آذر 1391

روزهای بارانی

عزیزم سلام این روزها خیلی شیطون تر از قبل شدی وقتی قاشق سوپ طرف دهانت میارم فوت می کنی و همه سوپ به بیرون می پاشی، سرسری می کنی، وقتی چیزی به دستت می دهم اگر جدید باشه یه دفعه ذوق می کنی و می خندی، الان چند روز که یادم میره قطره آهنت را بدم آخه مهمان داشتیم بیرون رفتیم و خلاصه سرمون خیلی شلوغ بود. مامان جون، فردا خیلی زود باید سرکار برم امتحانات پایان ترم شروع شده و مسئول جلسه ساعت اول منم می خواستم شب زود بخوابم ولی نتونستم یعنی خوابم نبرد الان ساعت دقیقا ٢:٣٠ شب و من هنوز بیدارم و برای تو وروجک مطلب می نویسم  مامان جون و باباجون هنوز هم پیش دایی امیرند و  تو را پیش مامانی میذ...
6 شهريور 1391

عشق مامان و بابا

سلام پرنسس من شاید این اولین باری باشد که برای کسی نامه می نویسم و این نامه برای شخصی که از وجود خودمه ولی نمی دانم چطور از تو عذر خواهی کنم به خاطر اینکه باید زودتر از اینا این کارو انجام می دادم حتی قبل از اینکه تو به دنیا بیای در حال حاضر تو در ماه هشتم تولدت به سر می بری و این قدر شیرین هستی که خدا بدونه. شاید بهترین هدیه ای باشی که در تمام طول عمرم گرفتم این جمله خیلی تکراری بود ولی از وجود نازنین تو چیزی کم نمیکنه. اولین روزهای زندگیت باورم نمیشد که من تو را به دنیا آوردم. همش به این فکر می کردم که آیا من میتونم بزرگت کنم تربیتت کنم خواسته هایت را برآور...
24 تير 1391