پانيذپانيذ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

پرنسس کوچولوی من

دوخرچه سبيل بابا ميچرخه

فصل امتحانات دانشگاه و فرصت من حقير براي نوشتن چند خطي از ماجراجويي هاي کودکانه ات ناچيز ولي با هر مشقتي هست به وبلاگت سري زدم و از خودت براي خودت اين گونه مي نويسم : هوا خيلي گرم شده ولي شبها دوچرخه سواري و گشتن توي شهر خيلي حال ميده براي همين بابا احسان يه زين کوچک به چرخ خودش اضافه کرد تا سه تايي دوچرخه سواري کنيم گاهي وقتها شما دوست داري سوار چرخ مامان بشي من هم برات توضيح ميدم که دوچرخه مامان زين نداره که تو سوارش بشي سريع قانع ميشي.موقع دوچرخه سواري هر عابري که ميبيني ميگي خدا اُوت (خدا قوت) گاهي وقتها هم ميگي بدو دوخرچه سبيل بابا ميچرخه بعضي وقتها هم شعر ميخوني و دوست داري ماهم باهات همراهي ...
1 تير 1393

کفش دوست داشتني

زندگي نازنين من   روزها ميگذره و تو بزرگتر ميشي و شيرين تر اکنون حس ميکنم نگاه من به تو مثل نگاه مادرم به من در دوران کودکي است و افکارم مثل افکارمادرم براي آينده بهتر براي تو در تکاپوست بعد از اتفاقات اين چند وقت عروسي پژمان تونست کمي اوضاع روحي ما را التيام ببخشد شايد چون شادي و شور اطرافيان را نظاره گر بودم دخمر گلم تو هم با وجود اينکه سرما خورده بودي با ديبا همش وسط بودي و من از دور مراقبت بودم که يه وقت بهت نخورند هواي باغ هم خيلي سرد بود همش نگران بودم که سرماخوردگيت بدتر نشه اينم يه عکس از تو و ديبا که در حال رقص هستيد پانيذ گلم امسال نيمه شعبان را بيشتر...
25 خرداد 1393

تعطیلات نوروزی

 دو روز قبل از تحويل سال بابا احسان براي شما دوتا جوجه اردک خريد اسمشون هم گذاشتيم پرسياه و پر طلا. راستش را بگم اين جوجه ها در واقع مي خواستند جاي من و بابا تو روزهاي خانه تکاني پر کنند که بلکه هم شما باهاشون سرگرم بشي و هم بذاري ما بدون خطرهاي احتمالي براي شما ،کارها را انجام بديم ولي شما باهوش تر از اين بودي که گول بخوري و در همه مراحل خانه تکاني از درآوردن پرده ها تا نصب جا کليدي مارو همراهي کردي حتي ميتونم بگم گاهي وقتها چهارپايه را براي بابا نگه مي داشتي.بعد از خانه تکاني به رستوران بهشت مادر رفتيم اين رستوران اتاقک هايي با کرسي هاي زغالي داره تو اکثرا بيرون از اتاق بودي و با پويا بازي ميکردي که ...
4 خرداد 1393

باي باي پوشک

سلام گل مامان به قول خودت سلامو عليتُم يه خبر داغ برات دارم ديگه پانيذ من نيازي به پوشک نداره و خودش به دستشويي ميره جالب اينکه فقط دو روز براي اين مورد وقت گذاشتم واصلا فکر نمي کردم که دخترم به اين سرعت ياد بگيره البته يک روز قبل يه کتاب کودک در همين مورد برات خريدم و اونو يک بار خودم خواندم همون شب براي اولين بار به من گفتي مي خواي بري دستشويي واقعا ذوق کردم روز بعد هم بابايي کتابو برات خواند البته خيلي با صبر و حوصله طوري که ديگه اصلا از پوشک متنفر شدي و روز بعد خودت پوشکت را درآوردي و توي سطل زباله انداختي جالب اينکه از اون قسمت کتاب که کيتي در دستشويي را مي بنده بيشتر خوشت اومد و همين کار را خودت هم انجام ميدي. ...
1 خرداد 1393

دوره دودوشده ها

سلام دخترم به نيک انديشي تو مي بالم حال که در اين دوران شخصيت تو شکل ميگيرد مي فهمم و مي دانم که شخصيت هر انساني بستگي به اتفاقات و حوادث دوران کودکيش و حتي اطرافيانش دارد اينکه محيط اطراف چگونه بر رشد و وجود تو تاثير مي گذارد از دست اين بنده خاکي خارج است و مي توانم بگويم من در اين مورد بي تقصيرم فکر مي کردم دوره دودو شده هاي تو به آخر رسيده ولي انگار تقدير از صبر و شکيبايي عزيز دل من لذت مي برد و اين بار دست تقدير مچ دست بابا احسان را نشانه گرفت. غروب روز سه شنبه 9 ارديبهشت ماه ناز نازي مامان ازمن لواشک خواست منم بلافاصله با بابا احسان تماس گرفتم تا برات لواشک بخره که ديدم مبايل بابا را عمه الهام...
29 ارديبهشت 1393

همه چي دودو شده

بهارم دخترم از خواب برخيز ميخوام از چند ماه گذشته برايت بگم از روزهاي به نسبت بدي که به من و تو گذشت شايد از نظر بقيه اين موضوع چندان هم به چشم نياد ولي براي من و تو عزيزم خيلي ناراحت کننده بود نميدونم چي بگم ولي به اصرار بقيه و براي اينکه غذا خور بشي اون عشق مادري را که از بدو تولدت با تو همراه بود ازت گرفتم اون لذت وصف ناپذيري که از بدو تولد با فرزند و مادر همراه مي شود طوري که حتي با بزرگتر شدن فرزند از بين نخواهد رفت روز بيست و دوم بهمن چون تعطيل بودم و سر کار نمي رفتم تصميم گرفتم که از شير بگيرمت ساعت ده که بيدار شدي شير ميخواستي ولي من بهت گفتم ممه دودو شده يعني زخم شده تو هم قبول کردي و شير محلي خوردي ولي دوباره موقع خواب عصر از...
9 ارديبهشت 1393

ده تا یا بیست تا

سلام مامان جون دیروز وقتی ساعت ٤ از سرکار به خونه برگشتم دیدم شما پیش باباجون روی تخت خوابیدی آخه عزیزم دیگه عادت کردی از وقتی ساعت شیر تمام شده همون سر ساعت قبلی یعنی سر ساعت سه می خوابی البته مامان امجد میگه تقریبا یک ساعت طول می کشه که کاملا خوابت ببره خلاصه کنارت روی تخت خوابیدم نگاهم به دستهای باباجون افتاد تابه حال این قدر عمیق به دستهاش نگاه نکرده بودم دستهایی که به خاطر گذر زمان چروکیده شده و اصلا این موضوع یعنی پیر شدن اطرافیانم مخصوصا باباجون و مامان جون را دوست ندارم ای کاش می شد که ظاهر آدمها تا آخر عمر همانطور شاداب و سرزنده می ماند و پیری فقط با سپیدی مو خودش را نشان می داد. بگذریم دلم برات تنگ شده آخه امرو...
9 ارديبهشت 1393

کدبانوی کوچولو

مهروي من سلام خيلي وقت که نتونستم به وبلاگت سر بزنم چون آخر شهريور هميشه سر ماماني شلوغ و ثبت نام دانشگاه کلا دو ماه طول ميکشه کلي اتفاق توي اين دو ماه افتاده و از همه مهمتر شما دختر گلم بزرگتر شدي و شيرين کاريهاتم هم مثل خودت بزرگانه تر شده می خوام از اشتباهات لغویت بگم که خیلی باحال و بامزه است حالا دیگه وقتی میگم اسمت چیه میگی پانیس نینی مال کیه پانیس کفش کیه پانیس ... تقریبا اوایل شهریور اسمت را بر زبان آوردی قو غاله                    قورباغه ددیش               &n...
24 آذر 1392

اصفهان خونه جديد خاله مهسا

جمعه اين هفته به اصفهان خونه خاله مهسا رفتيم عصر پنجشنبه داشتم وسايل رفتن آماده ميکردم که متوجه شدم که باید به دستشویی ببرمت داخل حمام رفتن همان و گريه و جيغ شما براي آب بازي همان نميدونم چند وقته که ديگه به حرف مامان گوش نميدي از يه طرف دوست دارم بازي کني و از طرف ديگه نگرانم که يه وقت کف حمام سر نخوري البته اکثرا دمپايي پات ميکني ولي گاهي اوقات هم پا برهنه ميشي بالاخره من کوتاه اومدم و تسليم خواسته پانيذم شدم.   خلاصه ساک سفر بستيم و راه افتاديم وقتي که به خونه خاله رسيديم تقريبا ساعت 10:30 بود از خواب بيدار شدي و به پويا که از تراس خونه دست تکون ميداد نگاه کردي پويا خودشو سريع به پايين رسوند و مارو راهنمايي کرد وقتي به داخل آپا...
24 آذر 1392

سرچشمه محلات

جمعه اين هفته ساعت پنج و نيم صبح بيدار شديم و به سرچشمه محلات رفتيم البته من و بابا فکر مي کرديم که شما بيدار نميشي ولي همين که ما بلند شديم شما هم مثل آدم بزرگا بلند شدي زودتر از مامان و بابا آماده شدي تازه عروسک مورد علاقه ات را هم دست گرفتي هي پشت سر هم ميگفتي دَ  دَ  دَ وقتي راه افتاديم اومدي تو بغلم شير خوردي و خوابيدي تا اونجا خواب بودي کنار حوض اصلي پارک سرچشمه نشستيم بعد صبحانه خورديم که واقعا بهمون چسبيد بعد با بابا احسان رفتيم دور بزنيم کنار گلها ازت عکس گرفتيم ولي من خيلي ميترسيدم زنبورها نيشت بزنند ازت پرسيدم زنبور چي ميگه شماهم با خنده گفتي ويژ ويژ ويژ وقتي برگشتيم عمه الهام هم اومده بود من برات...
20 آذر 1392